داستان کوتاه:دلاوری میترادات دخترپادشاه اشکانی

آن شب در زیر نور مهتاب مهرداد به دخترش میترادات گفت ای عزیزتر از جان می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی . رایزنانم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده اودودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند، آیاقبول می کنی همسر او شوی ؟ دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را بیاد آورد .
دردل گفت آه ای پدر ، آه ای پدر من این مار را قبلا در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده اما بخاطرایران و شادی مردمم خواهم رفت .

سرش را پایین انداخت و گفت پدر هرچه شما تصمیم بگیرید همان می کنم. پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم .
میترادات دردل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرامش می کرد
همچون آرامش آغوش پدر ، و آرام گریست .
اندیشمند میهن دوست کشورمان اردبزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش
فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .
سالهاگذشت میترادات که به ایران باز گشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود. بر لب همان جوی آب نشست خود را در آن دید اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و رنگ میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت .

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 12 مرداد 1398برچسب:,
ارسال توسط علی قادری
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 310
بازدید کل : 251983
تعداد مطالب : 287
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1